آرش تیر تو
میان غفلت دستهای من گم شد
و امروز
چراغ مرز پروانه های من
میان نگاه های عاشق تو
خاموش می شود
گل های آفتاب گردان
سر گردانی مرا جار می زنند
غروب،چشم های مرا
پنهان می کند
شب، کابوس های تکراری
و صبح نگاه های اساطیری است
که مرز بودن شان
میان دست های شرمسار من
گم شده است
آرش من در آن قله
که تو ایستاده بودی ایستاده ام
از نگاه تو نگاه می کنم
و ناگهان
من و خورشید غروب می کنیم
تیر تو حالا پرواز می کند
کمی بالاتر از ماه
نگاه کن
سلام خوبین؟ وب بسیار زیبایی دارین اگه با تبادل لینک موافق بودید خبرم کنین
سلام. خسته نباشید. من فقط یه آرزو دارم، ای کاش روح آرش ها هنوز هموجود داشت و فقط مختص شعر و قصه ها نبود.
سلام.خیلی قشنگ بود.با آرزوی موفقیت.